همۀ آسمان پر از باران بود
و
تو نبودی
بوی بهار سراسیمه بود
و
من تنها
از پس هم خود را گم می کردم و می یافتم
وهم بخاری که هر از گاهی میان من و باران تاریخی غمگین می ساخت
مجابم میکرد به شعری یا دست کم گریه ای
همه اش به گلدان پروانه ها فکر میکردم
که جسارت شکستن و دیدن
عشقم را به باد داد و
پروانه ها را به کشتن
در فاصلۀ ناگهان من و قطره های باران
امنیت جمله ای کوتاه و گریزیی شاعرانه
یا ترسی
یا هر چیزی
تکرار میشد و
تا انتهای پرستو تکرار می شد
من در افق باران بودم
و فاصلۀ هر دو ریزش
وسوسۀ کوچۀ خیسی می شد
که تو را بیشتر دوست می داشتم
در آن
دیوانۀ باران !
تنهای پروانه !
تو نبودی
و
حسادت فروردین
رسوائییم را به تمام فصل ها نوشت
jan 2011
نظرات
ارسال یک نظر