همچو بارانی در واماندگی
و درناهای بی قرار
در تنها فرصت خدای برآمده از سماع باران
کسی چیزی نگوید
کسی نشنود
کسی نبیند
من به سرزمین درویشان
من به سرزمین درویشان ساکت
من به سرزمین درویشان نسیم آشوب
ره یافته ام
شیخ من خدائیست
که دخترش سبوی همه مستی های عمرم را از چشمه شراب چشمش
لبریز و لبریز و آنقدر لبریز کرده
که گوئی سرزمین این درویشان مست نسیم آشوب
در امتداد فصل شراب گسترده است
نه من چیزی میگویم
نه کسی چیزی میشنود
خدای من دختر شیخیست
که با کمند پریشان درویش مست از حسرت بوسه ای
نوای سماع همه درویشان مست نسیم آشوب را مینوازد
در سرمای صبحگاه این عاشقی
لبان من فرو بسته از وصف حال شوریدگی
که این رسوائی
زمزمه بی قراری های دُرنائیست
که به سرزمین درویشان ساکت
به سرزمین درویشان مست نسیم آشوب
ره برده است
(( گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ساکن شود
بدیدم و مشتاق تر شدم ))
jan 2011
نظرات
ارسال یک نظر