به ساعتش خیره میشود
هنوز میتواند به قلبش اعتماد کند
هنوز پاییز نمی وزد
به ساعتش خیره میشود
و باز خیره میشود
به سختی می پذیرد
که چیزی برای ناگهانی چشمهایش وجود ندارد
به ساعتش خیره می ماند
- چه لابلای شهریور سرمست از رسیدن به من است این احمد !
دیریست مهتاب از میانه های من گذشته -
به ساعتش خیره میشود احمد
- سرمست و غزلخوان
به دستانی میاندیشد
که گر نگیردشان
همه برفهای همه سالهای با هم بودنمان بر سرم خواهد بارید
از لابلای گل هایی که بر قول پژمردگییشان هستند
سرمست از رسیدن به من
دیوانه وار میگذرد احمد
( می دانم قبل از رسیدن احمد
قلبم دیگر نمی زند ) -
به ساعتش خیره میشود
یقۀ کتش را بالا میزند
همۀ پاییز از کمترین گذرگاه انگشتانش
به عشق احمد رها میشود
پاکت سیگارش
روی نسیم لخت شهریور جا مانده
و خدایش نیز
احمد هر دو را خواهد آورد
- از لابلای قطره های باران که یک در میان
روی شعرها و گونه هایش میچکد
سرمست و خوش
به عشق دیدنم
با همۀ باغ خورشید خداحافظی میکند -
کلاهش را تا انتهای لاله گوشش پایین میکشد
همه دکمه های کتش را بسته است
تا قلبش هنوز باشد
به ساعتش خیره میشود احمد
چیزی به اضطراب نمانده
n یک پیک پُر و تلخ
به سلامتی رسوائی دستان احمد
یک پُک عمیق
به عشق دلشوره های نرسیدنم
یک شعر برای تردیدهایش میان خدا و سیگار
شعر و معشوقه
شراب و رهایی
من و خودش
سرمست از بوئیدن همه سر و صورت احمد
واپسین گل هایی که دیدمشان
خود را پژمردند --
همه پاییز پر از برفی است که سالهاست بر سرش باریده
مهتاب در میان ساعتش به آرامی جاریست
نظرات
ارسال یک نظر